دختر کریم خیاط

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 347-351

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: احمد و دختر خیاط

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: کنیز

روایت «دختر کریم خیاط» از روایت‌های متعدد قصه‌ی «دختر نارنج و ترنج» است. انجوی شیرازی این روایت را به صورت خلاصه در کتاب« گل به صنوبر چه کرد» جلد اول بخش دوم آورده است. در همه‌ی روایت های قصه «دختر نارنج و ترنج» حرکت قهرمان از شنیدن نفرین یا دعایی و یا دعا - نفرین آغاز می شود پیرزنی، گدایی، کنیزی و ... نثار او می‌کند. مرحله‌ی بعد از آن دست یابی به نارنج، خیار و هر چیز دیگری است که دختر داخل آن است. گذاشتن دختر بر بالای درخت و رفتن پسر، مرحله‌ی دیگری است که در پی آن ضدقهرمان بر جای دختر می نشیند. آب در این مرحله نقش آینه نیز دارد که رخ زیبای دختر را به کنیز می نماید، در ابتدا کنیز دچار توهم می شود که: «منم آن‌که عکسش در آب است؟» جابه جایی دختر و کنیز نقش شاهزاده را در ادامه‌ی راه تمام می‌کند و از آن به بعد دختر است که باید خود را به گونه ای غیر مستقیم به پسر بنمایاند، تا پیوندشان صورت گیرد. متن کامل روایت خلاصه شده «دختر کریم خیاط» را نقل می‌کنیم.

پادشاهی پسری دارد به نام احمد که روزها در راه مکتب صدقه می دهد و گدا می‌گوید: «الهی دختر کریم نصیبت بشود.» احمد قصه را از پدر می پرسد، پدرمی گوید: «او در زیبایی و کمال و جمال بی همتا است اما در اسارت دیوهاست.» احمد می‌رود تا دختر را از بند دیوان نجات دهد، به خدمت حضرت خضر می‌رسد. حضرت خضر می‌گوید: «به برف و بوران سخت می رسی نترس و برو، برو به جایی می رسی که سنگ می‌بارد نترس و برو. به چشمه‌ی و چناری می رسی اسبت را به درخت ببند و پیاده برو. به چشمه‌ی لای و لجن می رسی دستت و رویت را در آن بشوی و بگو «به به چه آب زلالی.» به چشمه‌ی زلال می رسی از او رو برگردان و بگو «چه بد بو!» بعد به خارستانی می‌رسی بگو «چه پرگل و سبزه» به گلستانی می‌رسی پشت به آن کن و برو. به قلعه ای می رسی که درِ آن هفت سال است بسته؛ باید آن را باز کنی، به قلعه‌ی دیگری می رسی که هفت سال درِ آن باز است باید آن را ببندی، بعد به فرشی می‌رسی که هفت سال است آن را روی زمین گسترده اند باید آن را لوله کنی و فرش دیگر را که هفت سال است لوله شده باید باز کنی. بعد به چند سگ شکاری می‌رسی که هفت سال است در آخون آنان کاه ریخته اند و در طرف دیگر چند استر است که هفت سال است جلو آن‌ها استخوان است باید کاه را جلو استرها و استخوان را جلو سگ‌ها بگذاری. بعد به باغچه ای می‌رسی از آن جا چهار دانه خیار بچین و بی اینکه به پشت سرت نگاه کنی برگرد. احمد همه‌ی کارها را می‌کند و به همین سبب سگ‌های شکاری و استرها و آن دام های دیگر فرمان دیو را نمی‌شنوند و به او آسیبی نمی رسانند و احمد به کنار چشمه‌ی اولی می‌رسد و خیار اولی را می‌بُرد و چون دختر آب و نان می خواهد و آماده نیست ناپدید می‌شود. از خیار دوم و سوم هم دخترهایی مثل پنجه‌ی آفتاب بیرون می آیند و به همان منوال ناپدید می‌شوند یعنی به خیار آخری می‌روند عاقبت احمد نان و آب فراهم می‌کند و دختر خیار چهار می زنده می ماند و او را به بالای درخت چنار می‌گذارد تا به شهر برود و با دم و دستگاه برگردد و او را ببرد اما کنیز او را در چشمه غرق می‌کند. دختر کریم خیاط از خدا می خواهد تا او را یک شاخه‌ی نیلوفر کند. شاخه‌ی نیلوفر با گلهای سرخ و زیبا به دور چنار می پیچد. احمد که بر می‌گردد یک گل نیلوفر می چیند و به سینه می زند کنیز او را مجبور می‌کند که نیلوفر را به زمین اندازد. گل زمین افتاده کبوتر می شود و روی درخت مقابل پنجره شاهزاده می‌نشیند کبوتر را کنیز می‌کشد. دو قطره خون کبوتر دو نخل برومند می‌شود، نخلها را می‌برند تا گهواره‌ی کودک کنیز کنند. گهواره کودک را می آزارد لاجرم آن را می‌شکنند. پاره ای از آن را پیرزن نان پز به خانه می برد و دختر از آن بیرون می آید و پیرزن مچ او را می‌گیرد. احمد دختر را نمی بیند و از دوریش بیمار می‌شود طبیب ها می‌گویند دختران بیایند و برای احمد قصه بگویند. دختر کریم خیاط قصه‌ی خود را که می‌گوید نقاب از چهره بر می گیرد و راز کنیز آشکار می‌شود و به دم اسب بسته می شود و به بیابان رها می کنند و آن دو، سال‌های سال به خوشی زندگی می کنند. خدا کند نمیرید هرگز و هرگز یک دسته گل و یک دسته نرگس به دنبال روایت فرق، انجوی شیرازی چند روایت دیگر نیز آورده است که سه تای آن با حرف «د» آغاز می شود: «دختر سوسه خیار»، «دختر تخم خیاره» و «دختر خیاره». این روایت ها خیلی خلاصه شده هستند. دختر سوسه خیار: شاهزاده ای همیشه تیرکمانی به دست داشت. روزی با تیرکمان کوزه‌ی کنیزکی را می‌شکند. کنیزک می‌گوید: «برو که دختر سوسه خیار گیرت بیاد.» شاهزاده هفت شبانه روز به قوت و غذا لب نمی زند. عاقبت به سراغ همان کنیزک می‌رود. کنیزک می‌گوید: «یک شتر جواهر برمی داری و می روی به رودخانه ای می رسی که تمام سنگهایش تو را صدا می‌زنند. تو از آن‌ها نترس و عقب سرت نگاه نکن و این نامه را بده به دیوی که عمه من است.» شاهزاده می رود و به کمک پسران همان ماده دیو دست در سه چاه می‌کند و می‌گوید: «سوختم و پختم دختر سوسه خیار را می‌خواهم.» آن وقت از هر چاهی خیاری به دستش می‌رسد. دو خیار را پاره می‌کند از هر کدام دختر بسیار زیبایی بیرون می آید که از پسر لباس و غذا و طلا می‌خواهند. پسر که این چیزها را همراه نداشته می‌گوید: «کو طلا؟ کو لباس؟ کو غذا؟» دخترهای سوسه خیار هم می پرند و می‌روند. سومین خیار را که پاره می‌کند، دختر می گوید: «کو لباس؟ کو طلا؟ کو غذا؟» پسر می‌گوید: «تو بالای این درخت کنار چشمه بنشین تا من بروم و برایت بیاورم.» پسر می‌رود. کنیز سیاه آبله رویی می آید و دختر را اسیر می‌کند و خود زن شاهزاده می‌شود. در پایان قصه به راهنمایی دیو، شاهزاده دختر را نجات می‌دهد و با او عروسی می‌کند. گیس کنیز سیاه را به دم اسب چموش می بندد و در بیابان رها می‌کند. *** دختر تخم خیاره: ملا به پسر پادشاه می‌گوید: «وقتی که به خانه رسیدی بگو من زن تخم خیاری می‌خواهم و بعد بار سفر بست تا به مرغی رسید.» سه تا خیار چید. از میان دو خیار دو دختر جوان بیرون آمدند و نان خواستند. پسر برای اینکه دخترها زنده بمانند دنبال آب رفت و به آب ترسید و دخترها مردند. از وسط خیار سومی دختر دیگری بیرون آمد و آب خواست. پسر به او نان داد و دختر زنده ماند. او را روی درختی نشاند و دنبال لباس رفت. کنیزی سر دختر را برید و از خون او یک نی سبز شد. زنی نی را چید و به خانه برد و دید هر روز دختری از میان نی بیرون می آید و کارهایش را انجام می دهد. دختر روزی به صورت کبوتر درآمده و به قصر شاهزاده رفت و وقتی به او رسید خودش را به صورت اول درآورد و بعد قضیه را برای شاهزاده شرح داد و زن او شد. *** دختر خیاره: شاهزاده ای به نام سعدون به پیرزنی کمک می‌کند تا از روی نهر آب عبور کند. پیرزن دعا می‌کند و می‌گوید: «خدا دختر خیاره را به تو بدهد.» پسر دنبال دختر می‌رود و به باغی می‌رسد همه میوه ها را می شکند اما توی آن خالی است. خیار آخری را که می‌شکند دختری از توی آن بیرون می آید. سعدون دختر را روی درختی می‌نشاند و انگشتری خود را به او می دهد. کنیز سلطان دختر را می زند و او به صورت کبوتر در می آید. کبوتر را می کشند و روح کبوتر به صورت درخت در می آید. درخت را هم اره می‌کنند. پیرزنی درخت را به خانه خود می‌برد. دختر از توی درخت بیرون می آید. روزی پیرزن سعدون را به خانه‌ی خود دعوت می‌کند و دختر انگشتری خود را توی غذای سعدون می اندازد و او دختر را می‌شناسد و با او عروسی می‌کند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد